[مقتول،یک سایه بود]♦️♦️♦️♦️
(پارت1)
شبی بیمهتاب و سرد بود. سوز باد صورتم را چنگ میزد، سرم را پایین گرفته بودم و شانههایم را بالا داده بودم اما فایده ای نداشت. سعی میکردم با قدم های بلند و تند حرکت می کردم تا سریعتر به مقصدم برسم. صدایی شنیدم، پشت سرم را نگاه کردم، چیزی نبود، به حرکت ادامه دادم دوباره همان صدا، برگشتم، چیزی ندیدم فقط نور خفه لامپها و سایه، در بین سایه ها چیزیست. همیشه بین سایه ها چیزیست. بی اختیار به خود لرزیدم درون سایه ها را با چشم کاویدم. نه! چیزی نبود. دوباره راه افتادم. دوباره همان صدا. هربار که صدا را می شنوم انگار نزدیکتر و مفهومتر به گوش میرسد.خانه های دور و بر را نگاه کردم. چراغ همه ی خانه ها مرده بود.
برگشتم، چند قدم به سمت سایه ها حرکت کردم.
#داستانک #سایه #نور #مهتاب #قاتل #مقتول
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
نویسنده:ICU
شبی بیمهتاب و سرد بود. سوز باد صورتم را چنگ میزد، سرم را پایین گرفته بودم و شانههایم را بالا داده بودم اما فایده ای نداشت. سعی میکردم با قدم های بلند و تند حرکت می کردم تا سریعتر به مقصدم برسم. صدایی شنیدم، پشت سرم را نگاه کردم، چیزی نبود، به حرکت ادامه دادم دوباره همان صدا، برگشتم، چیزی ندیدم فقط نور خفه لامپها و سایه، در بین سایه ها چیزیست. همیشه بین سایه ها چیزیست. بی اختیار به خود لرزیدم درون سایه ها را با چشم کاویدم. نه! چیزی نبود. دوباره راه افتادم. دوباره همان صدا. هربار که صدا را می شنوم انگار نزدیکتر و مفهومتر به گوش میرسد.خانه های دور و بر را نگاه کردم. چراغ همه ی خانه ها مرده بود.
برگشتم، چند قدم به سمت سایه ها حرکت کردم.
#داستانک #سایه #نور #مهتاب #قاتل #مقتول
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
نویسنده:ICU
۱.۷k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.